زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در شهادت عون و محمد
زین دو طوفان سوار میسازد مـردِ روزِ شـکــار مـیســازد زلـفـشان را به شانه میریـزد چـنــد تــا آبــشــار مـیســازد مثـل خـورشید باشد و از خود دو قـمـر در مــدار مـیســازد دارد از سر به زیرهایِ حـرم شـیـعــۀ ســربــدار مـیســازد هر دوتا تیغههایِ یک شمشیر دارد او ذوالـفــقــار مـیسـازد تیغـشان را چه خوش تراشیده هــر دو را آبــدار مــیســازد بـه عـلـمـدار میکـنـد نـظـر و از روی او دو بـار مـیسـازد کم اگـر آورند- فـرضِ محال- از خـودش تـیـغـدار میسـازد میرود خـود مـیـانِ مـیـدان و هـمه را تـار و مـار میسـازد پیشِ او هرچه هست چیزی نیست کــوه بـاشـد غـبـار مـیســازد از ســواران سـراب مـیمـانـد از سـپـاهـی مـزار مـیســازد از رجـزهـایـشان مـقـابلِ خود شـیــون و الــفــرار مـیسـازد او خـودش مـرتـضای کـرار اسـت زینب است این، دو تا علمدار است اگـر ایــنجـا کــویـر دریـا مـن اگر اینجـا غـبـار صـحـرا من اگـر ایـنـجـا غـریـب اُفــتــادی چه خـیـالیست کـربـلا بـا من همهشان گرد و خاک، طوفانم هـمـهشان کـوچـک اند اما من پشتِ در میروم به خـاطرِ تو مـرتـضایی اگـر تو زهـرا من غربتت دیدم و به من برخورد رخـصتم میدهی، به مولا من این زمین را به باد خواهم داد تـازه هـم مـیکـنـم مــدارا مـن دسـت، بـالا گــرفــتــم از اول بیـنِ یـاران مـچـرخ آقـا من... کیست در روز بیکسی هایت کـیـست در لـحـظـۀ مـبـادا من در دوراهــی نـشـســتـهام آقــا یـا که این دو جـوان من یا من به تو سـوگـنـد که بـنـی هـاشم مـات ایـنـان شـونـد حـتـی من این غـزالان غـلام زاده شـدند هـر دو از زینب اند اینهـا من کار مـگـذار بر مـدیـنـه کِـشَـد مـکـش آقـا زِ دسـتِ مـا دامـن آمــدم تــا بــه مـن زیـــان نـخـورد آب هــم در دلـت تـکــان نــخــورد کربلا پیش این دو جان میداد بوسه بر این دو نوجوان میداد هر دو نـعـم الامیـر میگـفـتـند آسـمـان دل بـه آسـمـان میداد تا محـمـد کمی رجز میخواند عـون هم پـاسـخِ هـمان میداد اشــهـــد انَ یـــا ولـــی الــلــه مـثـلِ این بـود که اذان مـیداد آن یکی تا جواب این میگفت این یکی هـم جواب آن میداد پشت بر پشتِ خویش چرخیدند تـیغِ مولا خـودی نـشان میداد این یکی اهل کوفه را میریخت دیـگـری حـقِ شـامـیان میداد مـادری بیـنِ خـیـمـهاش بود و ظرفِ اسـفـنـد را تکان میداد درد پـــا داشـت از دویـدنهــا دردها را به استـخـوان میداد فکر و ذکرش فقط حسینش بود داشت در خیمه گاه جان میداد تشنه بودند و ضعف میکردند یک نفـر کـاشکی امـان میداد بـه زمـیــن روی خــاک اُفــتــادنـد وایِ مـن ســیــنـه چـاک اُفــتـادنــد خشک شد خشک خشک حنجرشان خورد یکجا به سنگ ساغرشان رو به سمتِ حـریـم زینب بود بـیـنِ خـونها نـگـاهِ آخـرشـان کـار صـیـاد زنــده کـنـدن شـد به زمین ریخت بالشان پرشان میرسد دشنههابه سینه چه سخت میکُـنـد ضـربهها مکـررشان نـیـزهها مـیشـونـد کوچـکـتـر تـیـغ هـا مـیکـنـنـد اکـبـرشـان روی دوش حسین خون میریخت کرده آن بـوسهها مـعـطـرشان کو محمد کدام عـونِ من است چه به هم ریخـتـه سراسرشان پـیـش روی حـسـین با عـبـاس پـهـن بــودنـد در بـرابــرشـان سوخت تا خیمه گاه، دارُالحَرب آتـش اُفـتـاد رویِ پـیـکـرشـان پـیـش نامـردهای کـوفه نشـین روی نـاقـه نشـسـت مـادرشان سـرِ عـبـاس بـود و مـحـمـل زیـنب گـــریـــه مـیکــرد بــر دلِ زیــنـب |